تحصن بهروزافخمی، نامه حسن روحانی و دل خوشی های حداد عادل

حسن روحان |حسن روحانی

اواخر مجلس ششم بود. یکی از پُر حاشیه ترین مجالس پس از انقلاب. دور افتاده بود دست دوستان اصلاح طلبی که عزمشان را جزم کرده بودند برای اصلاحات اساسی. اصلاحاتی که اغلب به دلیل شتابزدگی اصلاحاتی ها و فقدان شناخت صحیح از ساختار قدرت در جمهوری اسلامی مدام به در و دیوار می خورد. البته طرف مقابل هم شمشیر را از رو بسته بود و با کسی شوخی نداشت اما به هرحال از سیاستمدار جماعت انتظار می رفت کمی خرد و تدبیر را هم چاشنی کارش کند وگرنه هیاهو به راه انداختن و متلک گفتن و سینه چاک دادن را که همه بلدند. بگذریم. یکی از آن به در و دیوار خوردن ها ماجرای تصویب قانون مطبوعات بود و آن چه توپخانه اصلاحات به تعبیر سعید حجاریان در روزنامه سلام انجام داد و بعد هم توقیف روزنامه سلام و بعد ماجرای کوی دانشگاه و آن تراژدی عظیم تا…تا پایان کمیک اروجعلی ببرزاده و مابقی قضایا. مجلس ششم از این دست حوادث در کارنامه اش کم نداشت. هی خیز برمی داشت که کاری انجام دهد اما مدام سکندری می خورد و به گوشه ای پرتاب می شد. آن قدر این بازی موش و گربه تکرار شد که مردم خسته شدند. مجلسی ها هم مدام تهدید می کردند و کاری از پیش نمی بردند تا این که داستان رسید به پایان مجلس ششم و ردصلاحیت های گسترده ای که کاملا قابل پیش بینی بود. یکی دو ماهی مانده بود تا انتخابات مجلس بعدی. مجلس ششمی ها که تا آن روز تهدیدهایشان صرفا به بیانیه و نطق های پیش از دستور محدود می شد دیگر طاقت نیاوردند. تحصن کردند. در صحن علنی مجلس. تحصنی که هیچ کس آن را جدی نگرفت. حتی مهران مدیری آن را مسخره کرد.

همان روزها در خیابان بهار شمالی بهروز افخمی را دیدم. با تعجب پرسیدم: مگه جزو تحصن کنندگان نیستی؟ گفت: چرا، ولی چندتا کار داشتم اومدم انجام بدم و بعد برگردم مجلس پیش بچه های متحصن. همان جا فهمیدم این چیزی که اسمش را گذاشته اند تحصن بیشتر یک جور مسخره بازی است و حق دادم به مردمی که اصلا این بازی ها را جدی نگرفته اند. همین را هم به بهروز گفتم. او هم از قول بهزاد نبوی که آن روزها سردمدار متحصنین بود جمله ای را گفت طلایی. جمله ای که هنوز در ذهنم مانده. بهروزافخمی گفت: بهزاد نبوی می گه این مردم تا دوتا از مارو نذارن سینه دیوار و تیربارونمون نکنن اعتمادشون به ما برنمی گرده. بله، مردم همان روزها سرخورده شدند. بهزاد نبوی خوب فهمید ماجرا از چه قرار است اما کار از دست در رفته بود و همان بی اعتمادی و سرخوردگی ریشه آن همه شور و شوق را برای اصلاح طلبی سوزاند تا آن جا که چند سال بعد هیچ کس خطر ظهور معجزه هزاره سوم را جدی نگرفت و آن مرد با اسب آمد و چنان بر خاطره های فردی و جمعی سال های پس از دوم خرداد تازاند که جز غباری برجای نماند.

این خاطره را گفتم تا بگویم این روزها هم نه شبیه آن روزها که به مراتب بدتر از آن روزهاست. روزهایی که دیگر کسی حوصله شنیدن داستان های اهل سیاست را ندارد. چه شخصیت آن داستان حسن روحانی باشد چه صادق زیباکلام. شاید اگر حسن روحانی این نامه تند و تیز را چند سال پیش و در ماجرای ردصلاحیت های مجلس پیشین به شورای نگهبان می نوشت اتفاق دیگری رخ می داد. شاید اگر در ماجرای هواپیمای اوکراینی و یا ماجرای بنزین همین قدر شجاعانه و صریح وارد میدان می شد اوضاع فرق می کرد. نمی دانم. البته بعید می دانم. احتمالا اگر در آن موقع هم واکنش نشان می داد با بی اعتنایی مواجه می شد اما دست کم این اتهام که حسن روحانی تا کار به رد صلاحیت خودش نکشید صدایش درنیامد از رویش برداشته می شد. فرقی هم می کند؟ نه. مهم این است که بخش عظیم و قابل توجهی از مردم برای بار چندم و شاید هم آخرین بار سرخورده شده اند و کیست که نداند این سرخوردگی ها هربار شدیدتر و شدیدتر می شود. و باز برخلاف تصورات موهوم برخی از اهل سیاست این سرخوردگی ها اصلا سیاسی و جناحی نیست.

به یاد دارید که آقای حداد عادل چند سال پیش با افتخار می گفت این سرخوردگی ها سرمایه ای برای اصولگراها محسوب می شود؟ شاید آن روزها این حرف چندان هم بی وجه نبود. او می دانست سرخوردگی کسانی که به فکر اصلاح وضع موجودند راه را برای به دست گرفتن قدرت به وسیله دوستان او هموار می کند اما آیا امروز هم وضع به همین منوال است؟ در یک وضعیت نرمال سرخوردگی از یک جناح مردم را به سمت جناح مقابل سوق می دهد. درست مثل بازی الاکلنگی که بین جمهوری خواهان و دموکرات ها در آمریکا برقرار است. قدرت هر هشت سال یک بار و هرازگاهی هر چهار سال یک بار دست به دست می شود و همه هم راضی از این کله معلق بازی روزگارشان را می گذرانند. اما این جا چه؟ آیا سرخوردگان از حسن روحانی و آشتی با جهان و تصویب برجام و آزادی های نسبی فرهنگی و سیاسی و اجتماعی به سعید جلیلی و غش کردن به سمت شرق و خروج از اف ای تی اف و گشت ارشاد و دوستان پایداری چی متمایل می شوند؟ این سرخوردگی دیگر سرمایه نیست. آتشی است به خاکستر نشسته. خاکستری که هرچه از دل آن بیرون بیاید به کار حداد عادل و امثال او نخواهد آمد.

دکمه بازگشت به بالا